فارسی

ویرایش

ریشه شناسی

ویرایش
  • ایرانی

آوایش

ویرایش
  • [خِلم]، [خُلم]

خلم

  1. خشم، غضب.
  2. گل تیره چسبنده.
  3. خلط غلیظی که از بینی آدمی و جانوران ریزد؛ آب بینی ستبر.
  1. کفر جهل است و قضای کفر علم -- هر دو یک کی باشد آخر خلم و حلم. (مولوی)
  2. ایمنان را من بترسانم به‌خلم -- خائفان را ترس بردارم ز حلم. (مولوی)
  3. خلم بهتر از چنین حلم ای خدا -- که کند از نور ایمانم جدا. (مولوی)
  4. تا کی آرم رحم خلم آلود را -- ره نمایم علم حلم اندود را. (مولوی)
  1. دو جوی روان در دهانش ز خلم. (شهید بلخی)
  2. زآن خلم و زآن بفج چکان بر بر و بر روی. (شهید)
  3. همان کز سگ زاهدی دیدمی -- همی بینم از خیل و خلم و خدو. (عسجدی)
  4. عدو را خیال سر تیغ تو -- ز بینی کند مغز بیرون چو خلم. (شمس فخری)

ریشه شناسی۲

ویرایش
  • باختری(بلخی)

  نام‌جا

ویرایش

خُلُم

  1. قصبه ای از توابع بلخ در سرحد بدخشان که به ده فرعون اشتهار دارد. (ناظم الاطباء)
  2. یاقوت گوید: شهری است در نواحی بلخ ، در بیست فرسخی این شهر، شهر کوچکی با دهها و بساتین یافت میشود و همیشه در آنجا باد می وزد. (از معجم البلدان )
  3. به طخارستان است به دو منزلی سمنگان . (دهخدا)
  4. در خراسان میان بلخ و طخارستان است و اندر صحرا نهاده بر دامن کوه و او را رودی است و خراجشان بر آب است و جایی بسیار کشت و برز است . (حدود العالم )