سام خیلی دوست داشت پسری داشته باشد تا اینکه همسرش بچه ای به دنیا آورد پسر با موی سپید و قوی هیکل بود کسی جرأت نکرد به سام بگوید که بچه دار شده است سام تا شنید بچه را گرفت و به کوه برد تا غذای حیوانات شود افتاب تندی می‌وزید زال (پسر سام که اسمش را زال گذاشتند به معنی پیر) زال گریه می کرد سیمرغ آن را دید و دلش به حال او سوخت او گفت بچه را ببرم شاید غذای خوبی باشد ولی جوجه ها با زال بازی کردند