انگلیسی

ویرایش
  • دلیل چیزی بودن (که چرا چیزی وجود دارد یا روی داده است)

.Bad weather accounts for about 3000 crashes per year

آب و هوای نامناسب دلیل 3000 تصادف در سال است.

  • شامل شدن یا شامل بودن (به حساب آورده شدن یا به حساب آوردن یا به حساب آمدن)

.Afro-Americans account for 12% of the US population

آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار 12% جمعیت آمریکا را تشکیل می‌دهند.

  • توضیح دادن (چیزی که مسئولیت آن بر گردن شما بوده است)

?Can you account for your movements on that night

  • پاسخگو بودن (در قبال صرف هزینه)

Public spending in the U.S. accounted for almost half of all health spending in 2009

  • از محل و وضعیت کسی خبر داشتن (پس از یک حادثه روی داده برای یک گروه)

Three days after the earthquake, more than 150 people had still to be accounted for