آفتابمغرب
فارسی
ویرایشریشه لغت
ویرایش- فارسی
آوایش
ویرایش- /آفتابِ/مغرب/
اسم مرکب
ویرایشآفتابمغرب
- آفتاب کسی از مغرب درآمدن، به مجاز: بیچاره و بدبخت شدن او، چارهای نداشتن.
- بدبخت، دیگر آفتابت از مغرب درآمده، برو گُم شو «مخملباف»
مترادفها
ویرایش- آفتاب، آفتاب دادن، آفتاب پریدن، آفتاب گرفتن، آفتاب خوردن، آفتاب چریدن، آفتاب سا، آفتاب شدن، آفتاب بالانس، آفتاب پرست، آفتاب به آفتاب، آفتاب پهن شدن، آفتاب بالا آمدن، آفتاب لب بام، آفتاب اندا
منابع
ویرایش- فرهنگ بزرگ سخن