فارسی ویرایش

ریشه شناسی ویرایش

  • ایرانی

آوایش ویرایش

  • [تاسه]

  اسم ویرایش

تاسه

  1. اندوه، ملالت.
  2. اضطراب، بی‌تابی، بیقراری، بیطاقتی.
  3. ویار، میل شدید به خوردن بعضی از میوه‌ها یا خوراکی‌ها که بیشتر به خانم‌های آبستن دست می‌دهد.
  4. اندوه و ملالت. تاسا. مانند تالواسه بود. تلواسه.

  صفت ویرایش

  1. نفس زدن پیاپی انسان یا حیوان از کثرت گرما یا تلاش.

  مثال ویرایش

  1. وی ته تلواسه دیرم بوره بوین -- هزاران تاسه دیرم بوره بوین. (باباطاهر)
  2. علامت وی آن است که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید. (ذخیره خوارزمشاهی)
  3. یار همکاسه هست بسیاری -- لیک همتاسه کم بود یاری. (سنایی)
  4. مرد را از اجل بود تاسه -- مرگ با بددل است همکاسه. (سنایی)
  5. درین جهان که سرای غمست و تاسه و تاب -- چو کاسه بر سر آبیم و تیره از سر آب. (سوزنی)
  6. تو با من نسازی که از صحبت من -- ملالت فزاید شما را و تاسه. (انوری)

  مثال ویرایش

  1. تاسه گیرد ترا ز حقشنوی -- من بگویم رواست شو تو بتاس. (عنصری)
  1. خواجه در کاسه خود صورتکی چند بدید -- بیم آن بد که بگیرد بوجودش تاسه
  2. چون یقین گشت از آنها که غذایی نخورند -- گفت هرگزبه از اینها نبود همکاسه. (اثیرالدین اومانی ، از آنندراج)
  1. فشارش و فشردن گلو بسبب سیری یا ملال و اندوه دیگر. افشردن گلو باشد از ملالت یا سیری. کرب. فشرده شدن گلو از ملالت یا از پری .

  مثال ویرایش

  1. و هرگاه که با صفرا آمیخته باشد «شراب انگوری ناگواریده اندر معده» منش گشتن و کرب آرد و بپارسی کرب را تاسه و تلواسه گویند. (ذخیره خوارزمشاهی)
  2. و زبان درشت باشد و سرخ و تبها با تاسه و غثیان. (ذخیره خوارزمشاهی)
  3. تیره شدن روی را که از غم و الم به هم رسیده باشد. سیاهی روی که از اندوه پدید آید. تفسه. کلفه. تیرگی روی از غم و درد.
  4. میل به خوردنی و خواهش به چیزی را گویند و این حالت بیشتر زنان آبستن و مردان تریاکی را دست دهد. در اصفهان اکنون ، هم خوردن دل و استفراغ و خواهش زیاد به چیزهای زن آبستن را که در شهرهای دیگر «بیار» و «ویار» گویند، تاسه میگویند. میل و خواهش به خوردن چیزی نامناسب چنانکه در زنان آبستن پیدا میشود.
  5. اشتیاق به شهر و کشور یا شخصی بهنگام غربت. رجوع به تاسه آوردن و تاسه کردن شود.

  مثال ویرایش

  1. طعن زدند و گفتند: «اشتیاق الرجل الی بلده و مولده ». محمد را تاسه مکه میباشد که شهر و مولد او است برای آن روی در نماز به او کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
  2. صدای نفس کشیدن و برآوردن مردمان فربه. آواز نفس کشیدن و نفس برآوردن مردمان فربه.
  3. پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن.
  4. ربو. رجوع به تاسه برافتادن شود.

  مثال ویرایش

  1. دشخواری دم زدن و سرفه زیادت گردد و چون گشاده خواهد شد و ریم بیرون خواهد آمد تبی گیرد هرزه سخت و اندر بیمار تاسه و دم زدن متواتر پدید آید. (ذخیره خوارزمشاهی)

منابع ویرایش

  • فرهنگ لغت معین