فارسی

ویرایش

ریشه‌ لغت

ویرایش
  • ایرانی

آوایش

ویرایش
  • [رَمَق]

رمق

  1. آخرین نیروی زندگی که در تن کسی باقی می‌مانَد.
  2. (مجاز): تاب، توان، طاقت، باقیمانده جان.

مترادف‌ها

ویرایش

زبان دیگر

ویرایش
  • عربی
  1. گله، رمه
  2. نگریستن به کسی. نگریستن یا به نگاه سبک نگریستن کسی را. نگریستن کسی را به نگاه سبک. طول دادن نگریستن را بر کسی. رمق به بصر کسی را: با مراقبت و مواظبت چشم به دنبال وی داشتن.
  3. عیش رَمِق: اندک از معیشت که باقی جان را نگاه دارد. آنچه رَمَق را حفظ کند.
  4. سست، ضعیف.
  5. درویشانی که روزگار را به اندک معیشت گذارنند. صیغه‌ی جمع رامِق و رَموق.
  6. فقیرانی که به اندک مایه از معیشت اکتفاء کنند.
  7. بدخواهان. حاسدان. حسودان.
  8. اندکی از مایه‌ی زندگی.
  9. باقی جان. باقی دمه . بقیه حیات. بقیه جان. نَفَس آخرین.
  1. مرا صد رمق حاصل می‌بود. (کلیله و دمنه)
  2. و مژده داد که خواجه را رمقی باقی است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74)
  3. و در حفظ رمق می‌کوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 296)
  4. کسی در بیابان سگی تشنه یافت -- برون از رمق در حیاتش نیافت. (سعدی)
  5. رمق ماندن: هنوز زنده بودن. هنوز روح از بدن کاملاً مفارقت نکردن.
  1. از من رمقی به سعی ساقی مانده ست -- وز صحبت خلق بی‌وفاقی مانده ست. (منسوب به خیام)
  2. گو رمقی بیش نماند از ضعیف -- چند کند صورت بیجان بقا. (سعدی)
  3. بعد شبان روزی دگربر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. (سعدی)
  4. سد رمق کردن: مانع فراق جان از بدن شدن . جلو مفارقت روح را گرفتن.
  1. و بعضی به گیاه و کشت سد رمق می کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 296)
  2. در تداول فارسی زبانان ، زور. قوت . قدرت . تاب و توان.
  1. و من چون اندک رمقی باز‌یافتم ... (ترجمه تاریخ یمینی ص 329)
  2. از رمق افتادن: تاب و توان از دست دادن. کوفته و مانده شدن. مثلاً گویند: امروز از بس راه رفتیم از رمق افتادیم .
  3. ضرب المثل: رقم رمق می خواهد'، مانند بهتر از تیغسخن را نبود هیچ ظهیر (ناصرخسرو)
  4. بدین معنی است که نفوذ حکم موقوف به قدرت و زور است.
  5. قوت در غذا. خاصیت غذایی: این آبگوشت رمق ندارد، یعنی خاصیت و ماده غذایی آن اندک است.
  6. رمه گوسپندان آن معرب رمه است. گله‌ای از گوسفند و آن معرب رمه فارسی است.

––––

برگردان‌ها

ویرایش
ترجمه

منابع

ویرایش
  • فرهنگ لغت معین
  • فرهنگ بزرگ سخن